من یک مدیک هستم

خشم

شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ب.ظ

صبح زود از خواب بیدار می ‌شوم... کمی در اتاق قدم می‌ زنم تا هوشیاری‌ ام کامل شود... نور آفتاب اتاق را کمی روشن کرده است... وسایلم را در کیفی جمع می‌ کنم و از خانه بیرون می ‌روم... نیم ‌ساعت رانندگی می‌ کنم... در طول راه همراه با آهنگ های ماشین فریاد می ‌زنم... وقتی به دریا می‌ رسم گوشه دنجی پیدا می‌ کنم و پیاده می‌ شوم. هر چند آن زمان روز کسی در ساحل نیست... با کیفم به سوی دریا می‌ روم... پتک کوچکی را از کیف در می‌ آورم... به موج های خروشان دریا می‌ نگرم... در قسمتی از ساحل چند تکه سنگ می‌ بینم که گهگاهی از زیر آب بیرون می‌ آیند و آب آن ها را احاطه کرده است... به آنجا می‌ روم و کفشم را در می ‌آورم و پاچه شلوارم را بالا می‌ زنم و پتک بر دست به داخل آب می‌ روم... به موج آب، به تکه سنگ‌ ها و به افق دوردست خیره می ‌شوم... در حقیقت به هیچ‌ کدامشان نگاه نمی‌ کنم، به تصاویری که در ذهنم رژه می‌ روند نگاه می ‌کنم... خشم در وجودم زبانه می ‌کشد... بر خودم فشار می ‌آورم تا کنترل کنم و از درد اشک بر چشمانم می‌ آید... کم‌ کم موضوعات و آدم ها بر روی تخته ‌سنگ‌ ها قرار می‌ گیرند... پتک را دیوانه ‌وار بر روی موج ها و تخته ‌سنگ‌ ها می‌ کوبم و فریاد می ‌زنم و اشکم را با قطرات آب می ‌شویم... خشمم آرام نمی ‌گیرد...

منبع: این نوشته را از یک وبلاگ خیلی قدیمی که نویسنده اش آقای دکتر حامد رجایی، متخصص اورولوژی، ست؛ برداشتم.



پ.ن: امروز عصر برای خرید گارد موبایل، با همسرم بیرون رفتیم، موقع رفتن گفتم: «استرس دارم»، گفت: «مدام اینو می گی... باید بری پیش روانپزشک...». مدت هاست که از بیرون رفتن هراس دارم، یک هراس خیلی واقعی، تپش قلب پیدا می کنم و نگران می شوم... از دیدن ماشین های گران قیمت و صاحبانشان و خانه هایی با طراحی پیچیده سنگی که قیمتشان رویایی ست، آن هم در این شرایط نابسامان اقتصادی و اختلاف طبقاتی، هراس عجیبی به دلم می افتد... از دستشان عصبانی می شوم نه صرفاً به خاطر اینکه پول دارند، بلکه به خاطر اینکه با این اوتول های چند صد میلیونی از مقابل چشمان آدم هایی رد می شوند که دارند کف و کنار این خیابان ها سگ دو می زنند که فقط زندگی شان بگذرد... و از دیدن جمله «هذا من فضل ربی» که بالای خانه شان می نویسند دردم می گیرد که یعنی: «این لطف خداست  و تو که نداری خدا نمی دانم به تو لطفی کرده یا نه؟!...». باور کن رفیق دلم از این همه اختلاف درد می گیرد... خیلی زیاد... ای کاش کسی بود که کمی آرامم کند و یک نقطه ای را نشانم دهد و بگوید: «نگاه کن رضا... از اونجا به بعد دیگه همه چی خوب می شه... خوب خوب... دیگه هیچی نیست که به قلبت تپش بندازه...» و بعد یک دل سیر گریه کنم از این امید... «الهی عظم البلاء...»

 


  • medic

تا چه پیش آید...

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۴ ب.ظ

با شهاب (دوستم که  رزیدنت بیهوشی ست) رفتم اتاق عمل اورژانس... همان اول کار لباس آبی دکتر «کلیدری»، از اساتید جراحی، که دو برابر بنده عرض و ارتفاعشان هست را پوشیدم و یک شلوار سبز تنگ... شبیه یک کاریکاتور متحرک، کلاه به سر و ماسک بر دهان، همراه شهاب توی اتاق ها چرخی زدم... یک هیسترکتومی برای سرویس زنان و یک chest tube  دو طرفه برای بچه های جراحی آمد... گفتند قرار است یک ساب دورال هماتوم (نوعی خون ریزی مغزی) هم برای سرویس جراحی اعصاب (رشته مورد علاقه ام) بخوابانند که خبری نشد...

ساعت سه بعد از ظهر، شهاب رفت کشیک CCU و من را همراه یک رزیدنت بیهوشی دیگر فرستاد اتاق عمل الکتیو (غیر اورژانس)... چند تا از دوستان و هم دوره ای هایم را که  رزیدنت رشته های مختلف بودند، آنجا دیدم... داشتند نوت بعد از عملشان را می نوشتند... به طرز عجیبی همان روز تمام اتاق عمل ها که معمولاً دم دمای غروب کارشان تمام می شد، ساعت سه به انتهای کار رسیده بودند و نتوانستم جراحی های اعصاب، گوش و حلق و بینی، اورولوژی یا ارتوپدی را ببینم... یکی از هم دوره ای های درب و داغان و خسته ام را رساندم خانه شان و در تمام طول راه برایم از انتخاب رشته و آینده حرف زد که البته به سبب چهل ساعت نخوابیدن گاهی صحبت هایش نامفهوم می شد... دلم به حالش سوخت...

انتخاب هایم به ترتیب فعلاً این هاست و سازمان سنجش تا فردا شب مهلت ویرایش گذاشته و من علاقه ام (جراحی اعصاب) را زیر خاک کرده ام:

1.     رادیولوژی

2.     چشم پزشکی

3.     نورولوژی (داخلی اعصاب، نه جراحی اعصاب)

4.     گوش و حلق و بینی

5.     قلب

6.     از اینجا تا انتخاب های بعدی (از جمله جراحی اعصاب) را راندوم چیدم و یادم نمی آید چه گذاشته ام! اما آن رشته بی کشیک و سبک و بی درد سر «طب فیزیکی» را که بسیاری بهم توصیه کردند، گذاشتم آخر از همه! (آیا من خود آزاری دارم!؟)

خواهم نوشت که چرا جراحی اعصاب را فرستادم به زیرزمین خاک گرفته ذهنم... توی کمد فراموشی...

 

  • medic

پانصد مایل دور از خانه

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ق.ظ

رتبه ها آمد... صفحه انتخاب رشته هم فعال شد...

 دارم علاقه ام را می فروشم... می خواهم گریه کنم و به صورت همه آن هایی که مشاوره می دهند مشت بکوبم... از آن محکم هایش... از آن هایی که «محمد علی» می زد... به همه آن هایی که می گویند: «مگه خر شدی می خوای بری جراحی اعصاب!؟... دیوونه!»... حتی به آینه دستشویی که خودم را تویش می بینم... با صورتی که حرفی نمی زند و چشم هایی که چیزی نمی توان ازشان خواند... با ابروهایی خیس و بی حالت و پوستی پر از قطره های مردد برای ماندن یا سرازیر شدن... با اینکه می توانم جراحی اعصاب را توی هوا بزنم... اما هوا انگار چیز دیگری طلب می کند... لعنت به هوا...لعنت به تردید و ترس...

 

پ.ن: امروز با شهاب می روم اتاق عمل... شاید دلم دوباره لرزید...

 

  • medic

برای آقای جادوگر

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۱۹ ب.ظ

یک عزیزی پیام داده که: «شما هم در کمپین #نه_به_خرید_خانه و #نه_به_خرید_ماشین_صفر و #نه_به_خرید_طلا شرکت کن»

 

استاد!

من و امثال من چندین سال است عضو این کمپین ها هستیم...

آن زمان که آن آقا داشت به بنگاه املاکی می گفت: «عیب نداره پولش مهم نیست من از همین پنت هاوس خوشم اومده... عیب نداره همین ویلا رو برام قولنامه کن...»

ما داشتیم به بنگاهی محل می گفتیم: «دو نفریم با یک بچه...»


آن زمان که آن اقا داشت به نمایشگاه دار می گفت: «دیگه زیر دو هزار و هفده نباشه...»

ما داشتیم از صاحب قبلی پرایدمان می پرسیدیم: «دیگه کجاهاش رنگ داره؟...»


آن زمان که طرف به خانمش می گفت: «تو فقط بگو از کدوم خوشت اومده طلا و برلیانش مهم نیست...»

ما داشتیم به طلافروش می گفتیم: «آقا تو رو خدا دیگه بیشتر از این از پولش کم نذار به خدا همینم مجبوریم بفروشیم...»


آن زمان که طرف داشت به دکترش می گفت: «ده تومن بیشتر می دم فقط چند میل نوک دماغم رو بالاتر بگیر...»

ما داشتیم به آقای دکتر می گفتیم: «آقا هر کدوم خیلی لازمه درست کن روکش هم نمیخواد... فقط تو رو خدا کمتر حساب کن به خدا پس انداز بچه ها رو از بانک برداشتیم...»

 

آره استاد...

اره عزیز دل...

آره سلبریتی...

آره جادوگر...

ما خیلی وقت ست عضو این کمپین ها هستیم...

ما خیلی وقت ست همانقدر که باید می خریم...

همانقدر که باید می خوریم...

فقط همانقدر که دستمان پیش کسی دراز نباشد...

همانقدر...

 

مرد باشید، ماشین های میلیاردی تان را بفروشید...

مرد باشید از ویلا و خانه های میلیاردی تان بگذرید...

مرد باشید پس اندازتان را بریزید توی بازار کار...

کمپین ایجاد اشتغال راه بیندازید...

کمپین فروش ماشین خارجی... 

کمپین فروش ویلا... فروش پنت هاوس...

 

ولمان کنید بگذارید با «توی دروازه» و «از کناره دروازه» گفتن های گزارشگر  جام جهانی دلمان خوش باشد و سرمان گرم...


منبع: با اندکی تغییر از «توییتر» و «تلگرام»



 


  • medic

ویروس «تا کی؟»

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ق.ظ

ما آدم های اهل کاری بودیم

نه از این سایه دوست ها

نه از این تنبل های فربه

مردهایمان از صبح علی الطلوع میجنگیدن تا بوق سگ

و شب ها هم بعضی هایشان نعششان را به خانه می آوردند

بعضی هایشان حتی نعششان هم به خانه نمی رسید

زن هایمان در خانه، راه را بر نرفتن ها میبستند

زخم ها را تیمار میکردند 

و صبح علی الطلوع باز بقچه را دم درب تحویل مرد ها میدادند

اما یک شب

میان خواب ها

آفت به شهر زد

صبح وقتی مرد های شهر رزم جامه می‌پوشیدند و زن های شهر بقچه ها را می بستند

زیر لب آرام بهم گفتند:

تا کی؟

و بعد از هم خداحافظی کردند و از خانه بیرون زدند

«تا کی» مثل یک ویروس تا آخر روز در ذهن همه تکثیر شد

در میدان نبرد هرکس به دیگری می‌رسید، آرام زیر لب می‌پرسید:

تا کی؟

آن دیگری هم شانه بالا می انداخت...

فردای آن روز هیچ‌کس صبح‌ الطلوع بیدار نشد

نه بقچه ای به دست مردی رسید

و نه مردی بعد از صلاة صبح‌ پتو را کنار زد تا برخیزد

ویروس «تا کی» تا مغز استخوان مردم شهر پیش رفته بود.

زن های شهر دور هم جمع شدند و گفتند:

تا کی بقچه بستن و زخم تیمار کردن و از خواب زدن؟

و مرد های شهر گفتند:

تا کی جنگیدن و دمی آرام نداشتن و زخم خوردن؟

پسرها گفتند:

تا کی مثل پدر بودن و مهر ندیدن و زندگی نکردن!

دخترها گفتند:

تا کی مثل مادر بودن و خانه ماندن و زخم بستن!

و بعد شهر نا پدید شد

ویروس «تا کی» شهر را بلعید

چند سال بعد

مردهای جنگی

و زن های بقچه دهنده و تیمار کننده

افسانه‌ها شدند

و بچه‌ها با کراهت از آن دوران گفتند

ویروس «تا کی» لباس عوض کرد و سبک زندگی شد

مرد های کاری مردند

و زنهای بقچه دهنده و تیمار کننده تکفیر شدند

دیگر هیچ وقت، صبح الطلوع چراغی در شهر روشن نشد...


منبع: وبلاگ «سیب زمینی» (
applezamini.blog.ir)



 


  • medic

شیشه عقب تاکسی جادویی

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۵ ب.ظ

چهار نفر سوار تاکسی هستند. من، دوست نیمه خوابم، مسافر صندلی جلو و یک راننده ریزنقش با موهایی ذاتاً سیخ سیخی و خاکستری. توی پیاده روی طرف من پر از مغازه های دو طبقه است. از همان هایی که طبقه بالایشان پر از تولیدی ها و کلی فروشی هاست.

سرعت ماشین آرام آرام کم می شود تا می ایستیم. به چراغ قرمز رسیده ایم. 80 ثانیه ای ست. به دوستم که آن طرف نشسته نگاه می کنم. کیفش را گرفته زیر بغلش و سرش را چسبانده به شیشه. چشمانش حالت خواب گرفته اند، حرف نمی زند، شرط کرده که من هم حرف نزنم، خسته است.

70 ثانیه: کوله پشتی ام را محکم تر توی بغلم می گیرم. چشم می چرخانم و بیرون را نگاه می کنم. همه چیز عادی و مثل روزهای گذشته است. آدم ها همچنان روی دو پایشان هستند، کسی امروز تصمیم نگرفته روی دست هایش راه برود، کسی روی شاخه درخت ها ننشسته و ماشین ها هم پرواز نمی کنند. خب، همه چیز خوب است...

60 ثانیه:  رادیوی ماشین یک چیزهای مبهمی می گوید. نمی فهمم، اما می توانم حدس بزنم. حدسم ناراحت کننده است. باید از آن برنامه های خشک و ضد حال با یک مجری پیر و عصاقورت داده باشد. راننده یکهو می خندد و توی آینه به چشمان من نگاه می کند و می گوید: «شنیدی؟ چه باحال! چه تیکه ای انداخت این مجری رادیو، طنزشون باحاله... ». می خندم: « بله، شنیدم، مجریه جالبیه! خیلی طنز نویسای خوبی هم دارن! ». بهتر است دیگر حدس نزنم!

50 ثانیه:  از پنجره طرف خودم خسته می شوم. به پنجره طرف دوستم نگاه می کنم. شاید آن طرف، دنیا طور دیگری باشد و آدم هایش روی دست هایشان راه بروند. اما آن طرف فقط یک زیر گذر است که ماشین ها با کله می روند داخلش. نمی دانم از آن طرف زیر گذر که بیرون می آیند، رنگ و شکلشان یا حداقل حال راننده هایشان عوض شده یا نه؟ شاید پرواز کنند و بیرون بیایند، شاید یک زیرگذر جادویی باشد!...

45 ثانیه: امان از این فکرها!... « پسره دیوانه! »...

40 ثانیه: پنجره طرف خودم و طرف دوستم که فایده ای نداشت. بگذار جلو را نگاه کنم. یک سانتافه سفید جلویمان ایستاده. جیبم می لرزد. اس ام اس آمده. باز می کنم. خدای من! امروز بار سوم است که اس ام اس تبلیغاتی برای خرید سانتافه با شرایط ویژه برایم آمده! پول های ته جیبم را توی ذهنم می شمارم. کمی هم بالا و پایین می کنم. تصویر آن مثلث های قرمز برعکس توی بازار بورس می آید جلوی چشمم! شرایطم ویژه است البته نه برای خرید ویژه سانتافه. جوابشان را می دهم: « چشم! خدمت می رسیم ». دلیور نمی شود...

30 ثانیه: نمی توانم برگردم و دنیا را از شیشه عقب تاکسی نگاه کنم.

25 ثانیه: دوباره دنیای همیشگی را از پنجره طرف خودم نگاه می کنم. بین آن همه تولیدی و کلی فروشی های طبقه دوم مغازه ها، یک سلمانی هم هست. مردی با موهای کم پشت روی یک صندلی ساده جلوی درش نشسته. عینک بزرگ و گردی دارد و از آن بزرگ تر سبیل های مشکی اش هستند. قیافه اش خیلی جا افتاده و مردانه است. با آن هیبت و سبیل اصلاً ترسناک نیست، اتفاقاً به نظرم بامزه می آید. شبیه یکی از اساتید دوست داشتنی مان است.

15 ثانیه: نگاهم زوم شده روی همان مرد. آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته و بقیه دستش به سمت پایین آویزان است، کمی خودش را خم کرده و زیر سایبان جلوی سلمانی در حالی که خیابان را نگاه می کند با یک دسته کلید هم ور می رود.

10 ثانیه: به دوستم نگاه می کنم. سرش را چسبانده به شیشه و خوابش برده. صدای مبهم رادیو دیگر نمی آید. راننده هم دستش را گذاشته زیر چانه اش و آرنجش را هم لب پنجره. بیرون را خیلی متفکرانه نگاه می کند. شاید او هم فکر می کند که زیر گذر سمت چپ چجوری باید باشد؟ همانجوری؟!... مسافر صندلی جلو هم که از همان اول ساکت بود. آدم ها هم آن بیرون سرشان به کار خودشان است و بدون اینکه روی دست هایشان راه بروند یا اینکه پرواز کنند، این طرف و آن طرف می روند. خدا را شکر کسی حواسش به من نیست...

5 ثانیه: کسی حواسش به من نیست... آرام و با تردید دست راستم را از روی کوله پشتی ام بر می دارم و در حالی که لبخند می زنم برای همان مرد سایبان نشین جلوی سلمانی دست تکان می دهم. می بیند...

4 ثانیه: منتظر واکنشش هستم، خبری نیست... شاید فکر کرده اشتباه دیده، شاید هم فکر کرده سر کارش گذاشته ام، شاید هم...

3 ثانیه: دوباره دست تکان می دهم

2 ثانیه: زود باش...

1 ثانیه: مرد یکهو می زند زیر خنده! برایم دست تکان می دهد... آره، موفق شدم!

چراغ سبز می شود، راه می افتیم، از میدان دید پنجره طرف خودم خارج می شود. بر می گردم، حالا بهانه ای دارم که دنیا را از شیشه عقب تاکسی هم ببینم، دنیا از این زاویه شاید متفاوت باشد. انگار آدم هایش حتی با یک سبیل بزرگ و چهره خسته هنوز هم می خندند و برای یک دیوانه که توی تاکسی نشسته دست تکان می دهند. چشم می گردانم تا بیشتر ببینم، شاید کسی روی دست هایش هم راه برود یا بالای درخت نشسته باشد...!



پ.ن: این متن را خیلی سال قبل (شاید هشت یا نه سال)، وقتی هنوز به قول آن آهنگ،  wild و young و free بودم، توی وبلاگ قدیمی ام در میهن بلاگ نوشتم... 

 

 


  • medic

شمال شصت

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ق.ظ

ماه ها که نه، سال هاست به مهاجرت فکر می کنم... البته منظورم قصد و برنامه خودم برای رفتن به کشوری دیگر نیست چون از زاویه شغلی، مالی و خانوادگی برای همچین اتفاقی آماده نیستم... راستش منظورم خود مفهوم «رفتن به سرزمینی دیگر» است که اگر بخواهم خیلی ساده تر بگویم یعنی بالاخره «رفتن» یا «ماندن»؟... حاصل سبک-سنگین کردن هایی که در طول چند سال، هر بار با شنیدن خبر رفتن یکی از دوستان یا همکاران، توی ذهنم پر رنگ تر از قبل شده کم کم به نتیجه ای رسیده که دوست دارم اینجا بنویسمش چرا که خیلی مواقع در دنیای خارج از این فضای صفر و یکی کامپیوتری، مخصوصاً موقع حرف زدن با دوستی که می خواهد برود، نمی توانم به زبان بیاورم...

 

روایتی از یک همکار:

در طول مسیر حدوداً 4 ساعته ای که به سمت بیمارستان محل کارم داشتم، همراه آقای دکتری شدم که تازه از امارات برگشته بود و می گفت دارد مکالمه عربی یاد می گیرد و وکیلی را هم استخدام کرده تا کارهای قانونی لازم برای گرفتن تابعیت امارات را برایش انجام دهد... گفت در طی ماه های آینده هم هر بار که بتواند مرخصی بگیرد حتماً به امارات خواهد رفت تا بیشتر با محیط آنجا آشنا شود... اینطور که نشان می داد قصدش برای رفتن جدی بود و پشتکار لازم را هم داشت...

گذشته از اینکه تعدادی از اعضای خانواده آقای دکتر قبلاً تابعیت امارات را گرفته بودند و با رفتن به آنجا، تنها و غریب نمی ماند و این مسئله انگیزه کمی نبود، اما از انگیزه مالی قدرتمندی هم گفت که او را به سمت کار در آن کشور کوچک می کشاند و برای مثال از درآمد پسرخاله اش که در امارات پزشک است برایم گفت که با یک حساب سرانگشتی ماهانه حدود دویست میلیون تومان (به واحد پول ایران) از طریق طبابت به دست می آورد و قطعاً مقایسه کرد با خودش که در یک منطقه فوق محروم و دور افتاده با حضور شبانه روزی حدود ده میلیون تومان به دست می آورد و شاید خودتان حدس بزنید که در ادامه حرف هایش سیل مقایسه ها را از نظر خانه، ماشین و... سرازیر کرد تا بحث را بالاخره به اینجا برساند که در این روزگار لاکردار، اماراتی شدن می صرفد...

 

روایتی از یک نیمچه دوست:

صبح یکی از روزهای پاییز سال قبل که همسرم را که رزیدنت داخلی ست، به بیمارستان رساندم با سامان (اسم، غیر واقعی ست)، یکی از هم دوره ای هایم که آن موقع رزیدنت سال دوم ارتوپدی بود، برخورد کردم... حال و احوال مختصری کردیم و بهم گفت: «سال دیگه قبول شو بیا ارتوپدی، بشی رزیدنت سال پایین خودم»... چند ماهی گذشت و فروردین امسال که برای خریدن کتابی به دانشکده رفته بودم با دوست دیگری که او هم رزیدنت سال چهارم ارتوپدی بود رو به رو شدم... ربع ساعتی هم کلام شدیم و لا به لای خبر گرفتن هایمان از دیگر بچه های هم دوره ای، گفت که سامان و همسرش به آمریکا مهاجرت کرده اند و شگفت زده شدم از اینکه مبلغی بالای صد میلیون تومان به عنوان جریمه ترک تحصیل پرداخت کرده اند و شگفت زده تر اینکه زمانی دست به این کار زده اند که تقریباً به نیمه دوران رزیدنتی رسیده بودند...

 

خب که چی:

حالا بیایید به جای اینکه به علل رفتن یا پروسه شکل گیری چنین تصمیمی نگاه کنیم (که به اندازه کافی افراد مختلف درباره اش گفته اند و نوشته اند)، بیایید به آخر این اتفاق نگاه کنیم یعنی زمانی که آن همکار جنوبی من، صاحب خانه، ماشین، مطب و حقوق مورد نظرش در امارات شده و هنگامی که دوست هم دوره ایم با تابعیت دائم آمریکا در بیمارستان های آنجا مشغول بیمار دیدن و احتمالاً تحصیل یک رشته تخصصی ست...

قطعاً هر دوی این ها کار می کنند، پول (کم یا زیاد) در می آورند و بخشی از این درآمد، مالیاتی ست که به دولت کشور جدیدشان می پردازند... حالا به این تکه پولی که با نام مالیات از درآمدشان جدا شده و به چرخه مخارج کشورشان پیوسته، نگاه کنید... این مالیات مجدداً خودش چند تکه شده و وارد قسمت های مختلفی می شود... یکی از این قسمت ها قطعاً حوزه نظامی و تسلیحاتی دولت مربوطه است، یعنی پول مورد نظر، خرج ساخت و تهیه سلاح می شود، چه برای دفاع چه برای حمله...

خب، نگاه کنید که این دو عزیز ساکن چه کشورهایی شده اند... اماراتی که پول می دهد، هواپیما، موشک و بمب می خرد تا روی سر یمنی ها (بخوانید زن ها و مردها و بچه های بی گناه) با هر دین و مذهبی بریزد و آمریکایی که بزرگ ترین تأمین کننده سلاح همین سعودی ها و اماراتی ها ست و از ایجاد آشوب و کشتار آدم ها، سودی حسابی به جیب می زند...

در واقع اگر خیلی ساده بخواهم بگویم، این دو پزشک عزیز با کار کردن و کسب درآمد در این دو کشور، در بخشی از چرخه تولید، فروش و به کارگیری سلاح و در نتیجه کشته شدن انسان های بی دفاع (به خصوص زن ها و بچه ها) قطعاً شریکند... و حالا قضاوت با خودتان که آیا باز هم این گونه مهاجرت می ارزد یا نه؟


 

 


پ.ن: صحبت از مهاجرت شد... یاد سریال «شمال شصت» بخیر که درباره بحران مهاجران کانادا بود... آهنگش را برای خاطره بازی می گذارم اینجا


  • medic

مُرده شور ببرد این عبارات را!

جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ق.ظ

به نام خدا...

پَچ (Patch)، یک بیمار بستری در بخش روان پزشکی به دلیل اقدام به خودکشی بود... پَچ از چراغ راهنمایی سر چهار راه بالا می رفت و خودش را سر و ته آویزان می کرد تا به شکلی متفاوت به عابران پیاده سلام کند!... پَچ توی همایش قصاب های شهرشان برای تبلیغ گوشت گاو شرکت می کرد و به گوشت مرغ فحش می داد!... پَچ در میانسالی وارد دانشکده پزشکی شد... توی بیمارستان، بیمارها را به اسمشان صدا می زد و دستشان را توی مُشتش می گرفت (چیزی که از دید استاد پیر و بقیه دانشجوها گناه کبیره بود!)...



پَچ عاشق پزشکی شد... پَچ عاشق همکلاسی اش شد... پَچ با پرستارها رفیق شد... پَچ لباس دلقک ها را می پوشید، از کاسه توالت پلاستیکی به عنوان کفش و از بالون اِنِما برای دماغ قرمز دلقکی اش استفاده می کرد تا بچه های بی موی بخش شیمی درمانی را بخنداند... پَچ با اسکلت کلاس آناتومی سر به سر همکلاسی هایش می گذاشت... پَچ کهنه سرباز جنگ جهانی را که توی تخت بیمارستان افتاده بود با چند تا بادکنک و یک تفنگ اسباب بازی می خنداند... پَچ پیرزن بیماری را که عاشق ماکارونی بود وسط حیاط بیمارستان توی استخر ماکارونی انداخت تا توی غذای مورد علاقه اش شنا کند!... پَچ، بیمار سرطانی بد اخلاقی را که می دانست مرگش حتمی ست و دکترها و پرستارها را کتک می زد، با لبخند، راهی دنیای دیگر کرد!...



پَچ درمانگاه ساخت... درمانگاهی رایگان و خنده آور!... پَچ خسته می شد، دارو کم می آورد، تجهیزات کم می آورد ولی باز هم می خندید... پَچ عشقش را از دست داد... عشقش مُرد... یکی از مریض ها، عشقش را کُشت... پَچ با پزشکی قهر کرد... پَچ با خدا دعوا کرد، گلایه کرد، داد زد، بغض کرد ولی خدا نشان داد که چقدر مخلوق روپوش سفیدش را دوست دارد...



پَچ برگشت... دوباره پزشک شد... دوباره شد دکتر «دلقک»، دکتر «خنده»... رئیس بیمارستان به خاطر «خندیدن» و «خوشحالی» از او به دادگاه عالی نظام پزشکی آمریکا شکایت کرد!... پَچ با کراوات قرمز و همان پیراهن گُل گُلی مسخره اش توی دادگاه شرکت کرد، همه به طرفداری از پَچ آمده بودند همه پرستارها، بیمارها، دوستان و حتی هم اتاقی های دیوانه اش در بیمارستان روان پزشکی... پَچ پیروز قطعی دادگاه شد...



پَچ... پَچ هانتر آدامز... از آن معدود پزشک هایی ست که قهرمان من در رشته و شغلم هستند... هنوز هم پای فیلم «Patch Adams» مخصوصاً موقع ارائه خطابه اش به دادگاه نظام پزشکی، گریه ام می گیرد... گاهی که دلم می گیرد یکی از راه های دلخوش شدنم، همین فیلم است...



و اما این روزهای بعد از امتحان رزیدنتی که بازار حساب و کتاب نمره ها داغ است و جوجه پزشک هایی که سال قبل رتبه خوبی آورده اند و هنوز یک مویشان سفید نشده مثل پیری جهان دیده مشاوره می دهند، به تهوع آورترین شکل ممکن رشته ها را به «لوکس» و «غیر لوکس» تقسیم می کنند و معیارشان برای این خط کشی فقط درآمد بالا در قبال راحتی کار است... همین و فقط همین معیار!

اصلاً کاری به این ندارند که ته دل خودت به چه رشته ای علاقه داری و به این کاری ندارند که چقدر خود «پزشکی کردن» برایت مهم است یا نه؟... توی تقسیم بندی این جماعت، رشته هایی مثل «پوست» و «چشم» و «رادیولوژی» می شوند لوکس و رشته هایی مثل «گوش و حلق و بینی» و «اورولوژی» و «ارتوپدی» می شوند نیمه لوکس و «داخلی» و «جراحی» و «اطفال» و «زنان و زایمان» و «جراحی اعصاب» می شوند غیرلوکس و هر چه می ماند مثل «پزشکی اجتماعی» و «عفونی» و «بیهوشی» که دیگر هیچ! یعنی آفساید!

چند روز پیش یکی از همکارها از طریق تلگرام خدابیامرز پرسید: «با نمره ای که حساب کردی چه رشته ای می خوای بری؟» جواب دادم: «شاید اورولوژی» و پاسخ داد: «خوبه! لوکسه!» و همان لحظه دلم می خواست پیشم بود تا گوشی موبایلم را از عرض توی دهانش فرو کنم تا خیلی خیلی خیلی خوب و واضح بفهمد چقدر به این تقسیم بندی تهوع آور  و این عبارات «لوکس» و «غیرلوکس» ارادت دارم...

توی این روزها... پَچ آدامزم آرزوست...


 


  • medic

خرِ نخریده! (قسمت سوم)

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۳۱ ب.ظ

«در یک اداره، یک پادویی فلاسک به دست، از این اتاق به اون اتاق می رفت و چون دست راست رئیس اداره بود، رئیس هم بهش تی نمی داد که wcها رو تمیز کنه، این پادو سال قبل با مترو می رفت خونه ولی امسال با ماشین تیانا می ره خونه!»

خب، به نظر شما پاراگراف بالا درباره چی بود؟ افشاگری در مورد یک فساد اداری؟ زدن زیر آب یک همکار؟ پرده برداشتن از سیستم پیشرفت آسانسوری ژن های خوب؟ موضوع تکراری پارتی بازی در استخدام ها؟ پولدار شدن یک پادوی ساده در عرض فقط یک سال؟ رازهای پیشرفت سریع مادی از مترو سواری تا تیانا سواری؟! بالاخره چی؟

خیر، پاراگراف مذکور از شاهکارهای استادی بود که جزوه های ایشان را برای امتحان رزیدنتی امسال (اردیبهشت 97) خواندم! و داستان بالا خلاصه ای از بیماری انگلی «آمیبیازیس» و عوارض و درمانش بود! ببینید: آمیب بین روده و کبد در رفت و آمد است (از این اتاق به اون اتاق) و باعث زخم های فلاسکی شکل در روده می شود (فلاسک به دست). آمیب معمولاً باعث آبسه قسمت راست کبد می شود (دست راست رئیس بود) و در آزمایش مدفوع بیمار مبتلا، تعداد WBC های کمی دیده می شود (WCها رو تی نمی کشید). درمان اصلی آمیب تا پارسال داروی مترونیدازول بود (پارسال با مترو می رفت خونه) ولی امسال توی رفرنس عفونی کتاب هاریسون گفته شده داروی تینیدازول ارجح است (امسال با تیانا می ره خونه!).

تقریباً نصف مطالب امتحان امسال را با اینگونه رمز ها خواندم که در ساختشان از مسائل سیاسی استفاده شده بود تا مسائل روم به دیواری! و حالا که تمام کتاب ها و جزوه هایم را به یک پزشک دیگر فروخته ام و تصور می کنم وقتی به رمزهای خاک برسری نوشته شده در گوشه و کنار کتاب ها برسد چه فکری درباره ام می کند، خجالت می کشم!

برای امتحان امسال، پشت میز مکتب خانه ایم، شانزده هزار صفحه کتاب و جزوه را خواندم که وقتی روی هم گذاشتمشان نود و هشت سانت ارتفاعشان شد! و تازه این ها خلاصه شده رفرنس های مورد نظر وزارت بهداشت بودند! حالا شما خودتان حدس بزنید مطالب اصلی چه عرض و ارتفاعی داشته اند.

خدا را شکر امتحان امسال را با احتمال موفقیت بیشتری نسبت به سال گذشته پشت سر گذاشتم تا ببینیم چه قبول افتد و چه در نظر آید...


 


 

  • medic

بسته پیشنهادی (دو: آقای روایت گر)

جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ

به نام خدا

خانم کتابفروش گفت: «چجور کتابی می خوای؟»

گفتم :« هر چی... فقط شبیه فلان کتاب و بهمان کتاب نباشه که حالمو بد کردن... و یکیشونم انداختم سطل آشغال!... حتی لیاقت کانکس بازیافت سر کوچه مونم نداشت!»

خندید و مثل بعضی از میوه فروش ها که می روند از پشت مغازه یا از زیر پارچه آویزان دور میزشان، جعبه میوه های خوب را بیرون می کشند، درِ کُمُدِ کوچکی را که پایین قفسه ها بود باز کرد و چند تایی کتاب گذاشت تو دستم... یکیشان 650 صفحه بود و من که کتاب های غیر درسی ام بالای 200 نرفته بود گفتم: «اینو فکر نکنم بخونم...»، گفت: «این عالیه... اصلاً نمی تونی زمین بذاریش»

وقتی کتاب 650 صفحه ای را خواندم (خوردم!) جوری که توی درمانگاه، بین مریض دیدن هایم سرم توی این کتاب بود، خیلی به علت تمام کردنش فکر کردم... من که بیشتر داستان های کوتاه، آن هم از «همشهری داستان» که بسیار گزینش شده و تاپ هستند، می خوانم و تازه بعضی هایشان را که بالای پنج شش صفحه می شوند نخوانده رد می کنم، چطور پای حرف های این غول کاغذی 650 صفحه ای نشستم و خسته نشدم؟... فقط یک مفهوم به ذهنم رسید: «روایت گری»...

داستان کتاب بزرگ درباره سه نسل از یک خانواده بود که نابود شدند! پودر شدند! بیچاره شدند! و من که مخالف سر سخت این دست داستان ها هستم، تمامش را خواندم، چون نویسنده بدبختی این سه نسل را به شیرین ترین شکل ممکن «روایت» کرده بود!... اسم کتاب بزرگ بماند برای بعد چون چیز دیگری می خواهم بگویم...

منصور ضابطیان را احتمالاً می شناسید... برنامه «رادیو هفت» او بود که شبکه بی مخاطب آموزش را در دوره ای مخاطب دار کرد!... منصور ضابطیان قدرت «روایت گری» فوق العاده ای دارد... او یک قصه گوی تمام عیار است و می داند «قوطی بگیر و بنشان» را چطور توی دست مخاطب بگذارد! همیشه به کسانی که می خواهند تازه  و یواش یواش شروع کنند به خواندن کتاب، برای اینکه خاطره ای خوب از کتاب توی ذهنشان بماند، چهار کتابی را که او نوشته، معرفی می کنم: «مارک و پلو»، «مارک دو پلو»، «برگ اضافی» و کتاب اخیرش «سباستین»...

این چهار کتاب شرح مسافرت های او به دور دنیاست... اشتباه نکنید! سفرنامه نیستند! اطلاعات تاریخ و جغرافیای شما را به هیچ وجه زیاد نمی کنند! ضابطیان از سوابق تاریخی، همسایگی، طول و عرض جغرافیایی، رهبران سیاسی، جنگ ها، اندازه بلند ترین و کوتاه ترین رشته کوها و... که توی کوله پشتی بچه مدرسه ای ها هم پیدا می شود برای شما نمی گوید! تحلیل های علمی، سیاسی، فرهنگی به خوردتان نمی دهد و سعی ندارد شما را مجبور به فرو بردن سر در «جَیب مراقبت» و «بحر تفکر» بکند!... او خیلی خیلی ساده و البته شیرین، فقط سفرش را برای شما روایت می کند...

توی این چهار کتاب، انگار منصور ضابطیان، دوربینی دستش گرفته و هر سمتی که می چرخد و چیزی می بیند به شما هم اجازه می دهد که ببینید، به خاطر همین گاهی حتی با او توی کوچه پس کوچه های شهرهای مختلف گم می شوید همانطور که او گم شده و با دیدن یک رستوران دار ایرانی توی یکی از شهرهای یونان به هیجان می آیید همانطور که او هیجان زده شده و با صبحانه خوردنش سیر می شوید! و با خوابیدنش روی یک تخت بعد از یک سفر طولانی، خستگی از تنتان بیرون می رود و... خنده دار است که تا این حد خواننده را همراه خود می کند ولی «روایتگر» بودن و «داستان گو»ی خوب بودن همین است دیگر...

پیشنهاد می کنم کتاب ها را به ترتیب تاریخ انتشارشان بخوانید: یعنی اول «مارک و پلو»، بعد «مارک دو پلو»، بعد «برگ اضافی» و آخر هم «سباستین»...

این آخری، یعنی سباستین، عالی بود...


 

  • medic