من یک مدیک هستم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

خشم

شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ب.ظ

صبح زود از خواب بیدار می ‌شوم... کمی در اتاق قدم می‌ زنم تا هوشیاری‌ ام کامل شود... نور آفتاب اتاق را کمی روشن کرده است... وسایلم را در کیفی جمع می‌ کنم و از خانه بیرون می ‌روم... نیم ‌ساعت رانندگی می‌ کنم... در طول راه همراه با آهنگ های ماشین فریاد می ‌زنم... وقتی به دریا می‌ رسم گوشه دنجی پیدا می‌ کنم و پیاده می‌ شوم. هر چند آن زمان روز کسی در ساحل نیست... با کیفم به سوی دریا می‌ روم... پتک کوچکی را از کیف در می‌ آورم... به موج های خروشان دریا می‌ نگرم... در قسمتی از ساحل چند تکه سنگ می‌ بینم که گهگاهی از زیر آب بیرون می‌ آیند و آب آن ها را احاطه کرده است... به آنجا می‌ روم و کفشم را در می ‌آورم و پاچه شلوارم را بالا می‌ زنم و پتک بر دست به داخل آب می‌ روم... به موج آب، به تکه سنگ‌ ها و به افق دوردست خیره می ‌شوم... در حقیقت به هیچ‌ کدامشان نگاه نمی‌ کنم، به تصاویری که در ذهنم رژه می‌ روند نگاه می ‌کنم... خشم در وجودم زبانه می ‌کشد... بر خودم فشار می ‌آورم تا کنترل کنم و از درد اشک بر چشمانم می‌ آید... کم‌ کم موضوعات و آدم ها بر روی تخته ‌سنگ‌ ها قرار می‌ گیرند... پتک را دیوانه ‌وار بر روی موج ها و تخته ‌سنگ‌ ها می‌ کوبم و فریاد می ‌زنم و اشکم را با قطرات آب می ‌شویم... خشمم آرام نمی ‌گیرد...

منبع: این نوشته را از یک وبلاگ خیلی قدیمی که نویسنده اش آقای دکتر حامد رجایی، متخصص اورولوژی، ست؛ برداشتم.



پ.ن: امروز عصر برای خرید گارد موبایل، با همسرم بیرون رفتیم، موقع رفتن گفتم: «استرس دارم»، گفت: «مدام اینو می گی... باید بری پیش روانپزشک...». مدت هاست که از بیرون رفتن هراس دارم، یک هراس خیلی واقعی، تپش قلب پیدا می کنم و نگران می شوم... از دیدن ماشین های گران قیمت و صاحبانشان و خانه هایی با طراحی پیچیده سنگی که قیمتشان رویایی ست، آن هم در این شرایط نابسامان اقتصادی و اختلاف طبقاتی، هراس عجیبی به دلم می افتد... از دستشان عصبانی می شوم نه صرفاً به خاطر اینکه پول دارند، بلکه به خاطر اینکه با این اوتول های چند صد میلیونی از مقابل چشمان آدم هایی رد می شوند که دارند کف و کنار این خیابان ها سگ دو می زنند که فقط زندگی شان بگذرد... و از دیدن جمله «هذا من فضل ربی» که بالای خانه شان می نویسند دردم می گیرد که یعنی: «این لطف خداست  و تو که نداری خدا نمی دانم به تو لطفی کرده یا نه؟!...». باور کن رفیق دلم از این همه اختلاف درد می گیرد... خیلی زیاد... ای کاش کسی بود که کمی آرامم کند و یک نقطه ای را نشانم دهد و بگوید: «نگاه کن رضا... از اونجا به بعد دیگه همه چی خوب می شه... خوب خوب... دیگه هیچی نیست که به قلبت تپش بندازه...» و بعد یک دل سیر گریه کنم از این امید... «الهی عظم البلاء...»

 


  • medic

تا چه پیش آید...

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۴ ب.ظ

با شهاب (دوستم که  رزیدنت بیهوشی ست) رفتم اتاق عمل اورژانس... همان اول کار لباس آبی دکتر «کلیدری»، از اساتید جراحی، که دو برابر بنده عرض و ارتفاعشان هست را پوشیدم و یک شلوار سبز تنگ... شبیه یک کاریکاتور متحرک، کلاه به سر و ماسک بر دهان، همراه شهاب توی اتاق ها چرخی زدم... یک هیسترکتومی برای سرویس زنان و یک chest tube  دو طرفه برای بچه های جراحی آمد... گفتند قرار است یک ساب دورال هماتوم (نوعی خون ریزی مغزی) هم برای سرویس جراحی اعصاب (رشته مورد علاقه ام) بخوابانند که خبری نشد...

ساعت سه بعد از ظهر، شهاب رفت کشیک CCU و من را همراه یک رزیدنت بیهوشی دیگر فرستاد اتاق عمل الکتیو (غیر اورژانس)... چند تا از دوستان و هم دوره ای هایم را که  رزیدنت رشته های مختلف بودند، آنجا دیدم... داشتند نوت بعد از عملشان را می نوشتند... به طرز عجیبی همان روز تمام اتاق عمل ها که معمولاً دم دمای غروب کارشان تمام می شد، ساعت سه به انتهای کار رسیده بودند و نتوانستم جراحی های اعصاب، گوش و حلق و بینی، اورولوژی یا ارتوپدی را ببینم... یکی از هم دوره ای های درب و داغان و خسته ام را رساندم خانه شان و در تمام طول راه برایم از انتخاب رشته و آینده حرف زد که البته به سبب چهل ساعت نخوابیدن گاهی صحبت هایش نامفهوم می شد... دلم به حالش سوخت...

انتخاب هایم به ترتیب فعلاً این هاست و سازمان سنجش تا فردا شب مهلت ویرایش گذاشته و من علاقه ام (جراحی اعصاب) را زیر خاک کرده ام:

1.     رادیولوژی

2.     چشم پزشکی

3.     نورولوژی (داخلی اعصاب، نه جراحی اعصاب)

4.     گوش و حلق و بینی

5.     قلب

6.     از اینجا تا انتخاب های بعدی (از جمله جراحی اعصاب) را راندوم چیدم و یادم نمی آید چه گذاشته ام! اما آن رشته بی کشیک و سبک و بی درد سر «طب فیزیکی» را که بسیاری بهم توصیه کردند، گذاشتم آخر از همه! (آیا من خود آزاری دارم!؟)

خواهم نوشت که چرا جراحی اعصاب را فرستادم به زیرزمین خاک گرفته ذهنم... توی کمد فراموشی...

 

  • medic

پانصد مایل دور از خانه

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ق.ظ

رتبه ها آمد... صفحه انتخاب رشته هم فعال شد...

 دارم علاقه ام را می فروشم... می خواهم گریه کنم و به صورت همه آن هایی که مشاوره می دهند مشت بکوبم... از آن محکم هایش... از آن هایی که «محمد علی» می زد... به همه آن هایی که می گویند: «مگه خر شدی می خوای بری جراحی اعصاب!؟... دیوونه!»... حتی به آینه دستشویی که خودم را تویش می بینم... با صورتی که حرفی نمی زند و چشم هایی که چیزی نمی توان ازشان خواند... با ابروهایی خیس و بی حالت و پوستی پر از قطره های مردد برای ماندن یا سرازیر شدن... با اینکه می توانم جراحی اعصاب را توی هوا بزنم... اما هوا انگار چیز دیگری طلب می کند... لعنت به هوا...لعنت به تردید و ترس...

 

پ.ن: امروز با شهاب می روم اتاق عمل... شاید دلم دوباره لرزید...

 

  • medic