شمال شصت
ماه ها که نه، سال هاست به مهاجرت فکر می کنم... البته منظورم قصد و برنامه خودم برای رفتن به کشوری دیگر نیست چون از زاویه شغلی، مالی و خانوادگی برای همچین اتفاقی آماده نیستم... راستش منظورم خود مفهوم «رفتن به سرزمینی دیگر» است که اگر بخواهم خیلی ساده تر بگویم یعنی بالاخره «رفتن» یا «ماندن»؟... حاصل سبک-سنگین کردن هایی که در طول چند سال، هر بار با شنیدن خبر رفتن یکی از دوستان یا همکاران، توی ذهنم پر رنگ تر از قبل شده کم کم به نتیجه ای رسیده که دوست دارم اینجا بنویسمش چرا که خیلی مواقع در دنیای خارج از این فضای صفر و یکی کامپیوتری، مخصوصاً موقع حرف زدن با دوستی که می خواهد برود، نمی توانم به زبان بیاورم...
روایتی از یک همکار:
در طول مسیر حدوداً 4 ساعته ای که به سمت بیمارستان محل کارم داشتم، همراه آقای دکتری شدم که تازه از امارات برگشته بود و می گفت دارد مکالمه عربی یاد می گیرد و وکیلی را هم استخدام کرده تا کارهای قانونی لازم برای گرفتن تابعیت امارات را برایش انجام دهد... گفت در طی ماه های آینده هم هر بار که بتواند مرخصی بگیرد حتماً به امارات خواهد رفت تا بیشتر با محیط آنجا آشنا شود... اینطور که نشان می داد قصدش برای رفتن جدی بود و پشتکار لازم را هم داشت...
گذشته از اینکه تعدادی از اعضای خانواده آقای دکتر قبلاً تابعیت امارات را گرفته بودند و با رفتن به آنجا، تنها و غریب نمی ماند و این مسئله انگیزه کمی نبود، اما از انگیزه مالی قدرتمندی هم گفت که او را به سمت کار در آن کشور کوچک می کشاند و برای مثال از درآمد پسرخاله اش که در امارات پزشک است برایم گفت که با یک حساب سرانگشتی ماهانه حدود دویست میلیون تومان (به واحد پول ایران) از طریق طبابت به دست می آورد و قطعاً مقایسه کرد با خودش که در یک منطقه فوق محروم و دور افتاده با حضور شبانه روزی حدود ده میلیون تومان به دست می آورد و شاید خودتان حدس بزنید که در ادامه حرف هایش سیل مقایسه ها را از نظر خانه، ماشین و... سرازیر کرد تا بحث را بالاخره به اینجا برساند که در این روزگار لاکردار، اماراتی شدن می صرفد...
روایتی از یک نیمچه دوست:
صبح یکی از روزهای پاییز سال قبل که همسرم را که رزیدنت داخلی ست، به بیمارستان رساندم با سامان (اسم، غیر واقعی ست)، یکی از هم دوره ای هایم که آن موقع رزیدنت سال دوم ارتوپدی بود، برخورد کردم... حال و احوال مختصری کردیم و بهم گفت: «سال دیگه قبول شو بیا ارتوپدی، بشی رزیدنت سال پایین خودم»... چند ماهی گذشت و فروردین امسال که برای خریدن کتابی به دانشکده رفته بودم با دوست دیگری که او هم رزیدنت سال چهارم ارتوپدی بود رو به رو شدم... ربع ساعتی هم کلام شدیم و لا به لای خبر گرفتن هایمان از دیگر بچه های هم دوره ای، گفت که سامان و همسرش به آمریکا مهاجرت کرده اند و شگفت زده شدم از اینکه مبلغی بالای صد میلیون تومان به عنوان جریمه ترک تحصیل پرداخت کرده اند و شگفت زده تر اینکه زمانی دست به این کار زده اند که تقریباً به نیمه دوران رزیدنتی رسیده بودند...
خب که چی:
حالا بیایید به جای اینکه به علل رفتن یا پروسه شکل گیری چنین تصمیمی نگاه کنیم (که به اندازه کافی افراد مختلف درباره اش گفته اند و نوشته اند)، بیایید به آخر این اتفاق نگاه کنیم یعنی زمانی که آن همکار جنوبی من، صاحب خانه، ماشین، مطب و حقوق مورد نظرش در امارات شده و هنگامی که دوست هم دوره ایم با تابعیت دائم آمریکا در بیمارستان های آنجا مشغول بیمار دیدن و احتمالاً تحصیل یک رشته تخصصی ست...
قطعاً هر دوی این ها کار می کنند، پول (کم یا زیاد) در می آورند و بخشی از این درآمد، مالیاتی ست که به دولت کشور جدیدشان می پردازند... حالا به این تکه پولی که با نام مالیات از درآمدشان جدا شده و به چرخه مخارج کشورشان پیوسته، نگاه کنید... این مالیات مجدداً خودش چند تکه شده و وارد قسمت های مختلفی می شود... یکی از این قسمت ها قطعاً حوزه نظامی و تسلیحاتی دولت مربوطه است، یعنی پول مورد نظر، خرج ساخت و تهیه سلاح می شود، چه برای دفاع چه برای حمله...
خب، نگاه کنید که این دو عزیز ساکن چه کشورهایی شده اند... اماراتی که پول می دهد، هواپیما، موشک و بمب می خرد تا روی سر یمنی ها (بخوانید زن ها و مردها و بچه های بی گناه) با هر دین و مذهبی بریزد و آمریکایی که بزرگ ترین تأمین کننده سلاح همین سعودی ها و اماراتی ها ست و از ایجاد آشوب و کشتار آدم ها، سودی حسابی به جیب می زند...
در واقع اگر خیلی ساده بخواهم بگویم، این دو پزشک عزیز با کار کردن و کسب درآمد در این دو کشور، در بخشی از چرخه تولید، فروش و به کارگیری سلاح و در نتیجه کشته شدن انسان های بی دفاع (به خصوص زن ها و بچه ها) قطعاً شریکند... و حالا قضاوت با خودتان که آیا باز هم این گونه مهاجرت می ارزد یا نه؟
پ.ن: صحبت از مهاجرت شد... یاد سریال «شمال شصت» بخیر که درباره بحران مهاجران کانادا بود... آهنگش را برای خاطره بازی می گذارم اینجا
- ۹۷/۰۳/۲۱