چهار نفر سوار تاکسی هستند.
من، دوست نیمه خوابم، مسافر صندلی جلو و یک راننده ریزنقش با موهایی ذاتاً سیخ
سیخی و خاکستری. توی پیاده روی طرف من پر از مغازه های دو طبقه است. از همان هایی
که طبقه بالایشان پر از تولیدی ها و کلی فروشی هاست.
سرعت ماشین آرام آرام کم می
شود تا می ایستیم. به چراغ قرمز رسیده
ایم. 80 ثانیه ای ست. به دوستم که آن
طرف نشسته نگاه می کنم. کیفش را گرفته زیر بغلش و سرش را چسبانده به شیشه. چشمانش
حالت خواب گرفته اند، حرف نمی زند، شرط کرده که من هم حرف نزنم، خسته است.
70 ثانیه: کوله
پشتی ام را محکم تر توی بغلم می گیرم. چشم می چرخانم و بیرون را نگاه می کنم. همه
چیز عادی و مثل روزهای گذشته است. آدم ها همچنان روی دو پایشان هستند، کسی امروز
تصمیم نگرفته روی دست هایش راه برود، کسی روی شاخه درخت ها ننشسته و ماشین ها هم
پرواز نمی کنند. خب، همه چیز خوب است...
60 ثانیه: رادیوی
ماشین یک چیزهای مبهمی می گوید. نمی فهمم، اما می توانم حدس بزنم. حدسم ناراحت
کننده است. باید از آن برنامه های خشک و ضد حال با یک مجری پیر و عصاقورت داده
باشد. راننده یکهو می خندد و توی آینه به چشمان من نگاه می کند و می گوید: «شنیدی؟
چه باحال! چه تیکه ای انداخت این مجری رادیو، طنزشون باحاله... ». می خندم: « بله،
شنیدم، مجریه جالبیه! خیلی طنز نویسای خوبی هم دارن! ». بهتر است دیگر حدس نزنم!
50 ثانیه: از
پنجره طرف خودم خسته می شوم. به پنجره طرف دوستم نگاه می کنم. شاید آن طرف، دنیا
طور دیگری باشد و آدم هایش روی دست هایشان راه
بروند. اما آن طرف فقط یک زیر گذر است که ماشین ها با کله می روند داخلش. نمی دانم
از آن طرف زیر گذر که بیرون می آیند، رنگ و شکلشان یا حداقل حال راننده هایشان عوض
شده یا نه؟ شاید پرواز کنند و بیرون بیایند، شاید یک زیرگذر جادویی باشد!...
45 ثانیه: امان
از این فکرها!... « پسره دیوانه! »...
40 ثانیه: پنجره
طرف خودم و طرف دوستم که فایده ای نداشت. بگذار جلو را نگاه کنم. یک سانتافه سفید
جلویمان ایستاده. جیبم می لرزد. اس ام اس آمده. باز می کنم. خدای من! امروز بار
سوم است که اس ام اس تبلیغاتی برای خرید سانتافه با شرایط
ویژه برایم آمده! پول های ته جیبم را توی ذهنم می شمارم.
کمی هم بالا و پایین می کنم. تصویر آن مثلث های قرمز برعکس توی بازار بورس می آید
جلوی چشمم! شرایطم ویژه است البته نه برای خرید ویژه سانتافه. جوابشان را می
دهم: « چشم! خدمت می رسیم ».
دلیور نمی شود...
30 ثانیه: نمی
توانم برگردم و دنیا را از شیشه عقب تاکسی نگاه کنم.
25 ثانیه: دوباره
دنیای همیشگی را از پنجره طرف خودم نگاه می کنم. بین آن همه تولیدی و کلی فروشی
های طبقه دوم مغازه ها، یک سلمانی هم هست. مردی با موهای کم پشت روی یک صندلی ساده
جلوی درش نشسته. عینک بزرگ و گردی دارد و از آن بزرگ تر سبیل های مشکی اش هستند.
قیافه اش خیلی جا افتاده و مردانه است. با آن هیبت و سبیل اصلاً ترسناک نیست،
اتفاقاً به نظرم بامزه می آید. شبیه یکی از اساتید دوست داشتنی مان است.
15 ثانیه: نگاهم
زوم شده روی همان مرد. آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته و بقیه دستش به سمت پایین
آویزان است، کمی خودش را خم کرده و زیر سایبان جلوی سلمانی در حالی که خیابان را
نگاه می کند با یک دسته کلید هم ور می رود.
10 ثانیه: به
دوستم نگاه می کنم. سرش را چسبانده به شیشه و خوابش برده. صدای مبهم رادیو دیگر
نمی آید. راننده هم دستش را گذاشته زیر چانه اش و آرنجش را هم لب پنجره. بیرون را
خیلی متفکرانه نگاه
می کند. شاید او هم فکر می کند که زیر گذر سمت چپ چجوری باید باشد؟ همانجوری؟!...
مسافر صندلی جلو هم که از همان اول ساکت بود. آدم ها هم آن بیرون سرشان به کار
خودشان است و بدون اینکه روی دست هایشان راه بروند یا اینکه پرواز کنند، این طرف و
آن طرف می روند. خدا را شکر کسی حواسش به من نیست...
5 ثانیه: کسی
حواسش به من نیست... آرام و با تردید دست راستم را از روی کوله پشتی ام بر می دارم
و در حالی که لبخند می زنم برای همان مرد
سایبان نشین جلوی سلمانی دست تکان می دهم. می بیند...
4 ثانیه: منتظر
واکنشش هستم، خبری نیست... شاید فکر کرده اشتباه دیده، شاید هم فکر کرده سر کارش
گذاشته ام، شاید هم...
3 ثانیه: دوباره
دست تکان می دهم
2 ثانیه: زود
باش...
1 ثانیه: مرد
یکهو می زند زیر خنده!
برایم دست تکان می دهد... آره، موفق شدم!
چراغ سبز می
شود، راه می افتیم، از میدان دید پنجره طرف خودم خارج می شود. بر می گردم، حالا
بهانه ای دارم که دنیا را از شیشه عقب تاکسی هم ببینم، دنیا از این زاویه
شاید متفاوت باشد.
انگار آدم هایش حتی با یک سبیل بزرگ و چهره خسته هنوز هم می خندند و برای یک
دیوانه که توی تاکسی نشسته دست تکان می دهند. چشم می گردانم تا بیشتر ببینم، شاید
کسی روی دست هایش هم راه برود یا بالای درخت نشسته باشد...!
پ.ن: این متن را خیلی
سال قبل (شاید هشت یا نه سال)، وقتی هنوز به قول آن آهنگ، wild و young و free بودم،
توی وبلاگ قدیمی ام در میهن بلاگ نوشتم...