من یک مدیک هستم

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای آقای جادوگر

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۱۹ ب.ظ

یک عزیزی پیام داده که: «شما هم در کمپین #نه_به_خرید_خانه و #نه_به_خرید_ماشین_صفر و #نه_به_خرید_طلا شرکت کن»

 

استاد!

من و امثال من چندین سال است عضو این کمپین ها هستیم...

آن زمان که آن آقا داشت به بنگاه املاکی می گفت: «عیب نداره پولش مهم نیست من از همین پنت هاوس خوشم اومده... عیب نداره همین ویلا رو برام قولنامه کن...»

ما داشتیم به بنگاهی محل می گفتیم: «دو نفریم با یک بچه...»


آن زمان که آن اقا داشت به نمایشگاه دار می گفت: «دیگه زیر دو هزار و هفده نباشه...»

ما داشتیم از صاحب قبلی پرایدمان می پرسیدیم: «دیگه کجاهاش رنگ داره؟...»


آن زمان که طرف به خانمش می گفت: «تو فقط بگو از کدوم خوشت اومده طلا و برلیانش مهم نیست...»

ما داشتیم به طلافروش می گفتیم: «آقا تو رو خدا دیگه بیشتر از این از پولش کم نذار به خدا همینم مجبوریم بفروشیم...»


آن زمان که طرف داشت به دکترش می گفت: «ده تومن بیشتر می دم فقط چند میل نوک دماغم رو بالاتر بگیر...»

ما داشتیم به آقای دکتر می گفتیم: «آقا هر کدوم خیلی لازمه درست کن روکش هم نمیخواد... فقط تو رو خدا کمتر حساب کن به خدا پس انداز بچه ها رو از بانک برداشتیم...»

 

آره استاد...

اره عزیز دل...

آره سلبریتی...

آره جادوگر...

ما خیلی وقت ست عضو این کمپین ها هستیم...

ما خیلی وقت ست همانقدر که باید می خریم...

همانقدر که باید می خوریم...

فقط همانقدر که دستمان پیش کسی دراز نباشد...

همانقدر...

 

مرد باشید، ماشین های میلیاردی تان را بفروشید...

مرد باشید از ویلا و خانه های میلیاردی تان بگذرید...

مرد باشید پس اندازتان را بریزید توی بازار کار...

کمپین ایجاد اشتغال راه بیندازید...

کمپین فروش ماشین خارجی... 

کمپین فروش ویلا... فروش پنت هاوس...

 

ولمان کنید بگذارید با «توی دروازه» و «از کناره دروازه» گفتن های گزارشگر  جام جهانی دلمان خوش باشد و سرمان گرم...


منبع: با اندکی تغییر از «توییتر» و «تلگرام»



 


  • medic

ویروس «تا کی؟»

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ق.ظ

ما آدم های اهل کاری بودیم

نه از این سایه دوست ها

نه از این تنبل های فربه

مردهایمان از صبح علی الطلوع میجنگیدن تا بوق سگ

و شب ها هم بعضی هایشان نعششان را به خانه می آوردند

بعضی هایشان حتی نعششان هم به خانه نمی رسید

زن هایمان در خانه، راه را بر نرفتن ها میبستند

زخم ها را تیمار میکردند 

و صبح علی الطلوع باز بقچه را دم درب تحویل مرد ها میدادند

اما یک شب

میان خواب ها

آفت به شهر زد

صبح وقتی مرد های شهر رزم جامه می‌پوشیدند و زن های شهر بقچه ها را می بستند

زیر لب آرام بهم گفتند:

تا کی؟

و بعد از هم خداحافظی کردند و از خانه بیرون زدند

«تا کی» مثل یک ویروس تا آخر روز در ذهن همه تکثیر شد

در میدان نبرد هرکس به دیگری می‌رسید، آرام زیر لب می‌پرسید:

تا کی؟

آن دیگری هم شانه بالا می انداخت...

فردای آن روز هیچ‌کس صبح‌ الطلوع بیدار نشد

نه بقچه ای به دست مردی رسید

و نه مردی بعد از صلاة صبح‌ پتو را کنار زد تا برخیزد

ویروس «تا کی» تا مغز استخوان مردم شهر پیش رفته بود.

زن های شهر دور هم جمع شدند و گفتند:

تا کی بقچه بستن و زخم تیمار کردن و از خواب زدن؟

و مرد های شهر گفتند:

تا کی جنگیدن و دمی آرام نداشتن و زخم خوردن؟

پسرها گفتند:

تا کی مثل پدر بودن و مهر ندیدن و زندگی نکردن!

دخترها گفتند:

تا کی مثل مادر بودن و خانه ماندن و زخم بستن!

و بعد شهر نا پدید شد

ویروس «تا کی» شهر را بلعید

چند سال بعد

مردهای جنگی

و زن های بقچه دهنده و تیمار کننده

افسانه‌ها شدند

و بچه‌ها با کراهت از آن دوران گفتند

ویروس «تا کی» لباس عوض کرد و سبک زندگی شد

مرد های کاری مردند

و زنهای بقچه دهنده و تیمار کننده تکفیر شدند

دیگر هیچ وقت، صبح الطلوع چراغی در شهر روشن نشد...


منبع: وبلاگ «سیب زمینی» (
applezamini.blog.ir)



 


  • medic

شیشه عقب تاکسی جادویی

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۵ ب.ظ

چهار نفر سوار تاکسی هستند. من، دوست نیمه خوابم، مسافر صندلی جلو و یک راننده ریزنقش با موهایی ذاتاً سیخ سیخی و خاکستری. توی پیاده روی طرف من پر از مغازه های دو طبقه است. از همان هایی که طبقه بالایشان پر از تولیدی ها و کلی فروشی هاست.

سرعت ماشین آرام آرام کم می شود تا می ایستیم. به چراغ قرمز رسیده ایم. 80 ثانیه ای ست. به دوستم که آن طرف نشسته نگاه می کنم. کیفش را گرفته زیر بغلش و سرش را چسبانده به شیشه. چشمانش حالت خواب گرفته اند، حرف نمی زند، شرط کرده که من هم حرف نزنم، خسته است.

70 ثانیه: کوله پشتی ام را محکم تر توی بغلم می گیرم. چشم می چرخانم و بیرون را نگاه می کنم. همه چیز عادی و مثل روزهای گذشته است. آدم ها همچنان روی دو پایشان هستند، کسی امروز تصمیم نگرفته روی دست هایش راه برود، کسی روی شاخه درخت ها ننشسته و ماشین ها هم پرواز نمی کنند. خب، همه چیز خوب است...

60 ثانیه:  رادیوی ماشین یک چیزهای مبهمی می گوید. نمی فهمم، اما می توانم حدس بزنم. حدسم ناراحت کننده است. باید از آن برنامه های خشک و ضد حال با یک مجری پیر و عصاقورت داده باشد. راننده یکهو می خندد و توی آینه به چشمان من نگاه می کند و می گوید: «شنیدی؟ چه باحال! چه تیکه ای انداخت این مجری رادیو، طنزشون باحاله... ». می خندم: « بله، شنیدم، مجریه جالبیه! خیلی طنز نویسای خوبی هم دارن! ». بهتر است دیگر حدس نزنم!

50 ثانیه:  از پنجره طرف خودم خسته می شوم. به پنجره طرف دوستم نگاه می کنم. شاید آن طرف، دنیا طور دیگری باشد و آدم هایش روی دست هایشان راه بروند. اما آن طرف فقط یک زیر گذر است که ماشین ها با کله می روند داخلش. نمی دانم از آن طرف زیر گذر که بیرون می آیند، رنگ و شکلشان یا حداقل حال راننده هایشان عوض شده یا نه؟ شاید پرواز کنند و بیرون بیایند، شاید یک زیرگذر جادویی باشد!...

45 ثانیه: امان از این فکرها!... « پسره دیوانه! »...

40 ثانیه: پنجره طرف خودم و طرف دوستم که فایده ای نداشت. بگذار جلو را نگاه کنم. یک سانتافه سفید جلویمان ایستاده. جیبم می لرزد. اس ام اس آمده. باز می کنم. خدای من! امروز بار سوم است که اس ام اس تبلیغاتی برای خرید سانتافه با شرایط ویژه برایم آمده! پول های ته جیبم را توی ذهنم می شمارم. کمی هم بالا و پایین می کنم. تصویر آن مثلث های قرمز برعکس توی بازار بورس می آید جلوی چشمم! شرایطم ویژه است البته نه برای خرید ویژه سانتافه. جوابشان را می دهم: « چشم! خدمت می رسیم ». دلیور نمی شود...

30 ثانیه: نمی توانم برگردم و دنیا را از شیشه عقب تاکسی نگاه کنم.

25 ثانیه: دوباره دنیای همیشگی را از پنجره طرف خودم نگاه می کنم. بین آن همه تولیدی و کلی فروشی های طبقه دوم مغازه ها، یک سلمانی هم هست. مردی با موهای کم پشت روی یک صندلی ساده جلوی درش نشسته. عینک بزرگ و گردی دارد و از آن بزرگ تر سبیل های مشکی اش هستند. قیافه اش خیلی جا افتاده و مردانه است. با آن هیبت و سبیل اصلاً ترسناک نیست، اتفاقاً به نظرم بامزه می آید. شبیه یکی از اساتید دوست داشتنی مان است.

15 ثانیه: نگاهم زوم شده روی همان مرد. آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته و بقیه دستش به سمت پایین آویزان است، کمی خودش را خم کرده و زیر سایبان جلوی سلمانی در حالی که خیابان را نگاه می کند با یک دسته کلید هم ور می رود.

10 ثانیه: به دوستم نگاه می کنم. سرش را چسبانده به شیشه و خوابش برده. صدای مبهم رادیو دیگر نمی آید. راننده هم دستش را گذاشته زیر چانه اش و آرنجش را هم لب پنجره. بیرون را خیلی متفکرانه نگاه می کند. شاید او هم فکر می کند که زیر گذر سمت چپ چجوری باید باشد؟ همانجوری؟!... مسافر صندلی جلو هم که از همان اول ساکت بود. آدم ها هم آن بیرون سرشان به کار خودشان است و بدون اینکه روی دست هایشان راه بروند یا اینکه پرواز کنند، این طرف و آن طرف می روند. خدا را شکر کسی حواسش به من نیست...

5 ثانیه: کسی حواسش به من نیست... آرام و با تردید دست راستم را از روی کوله پشتی ام بر می دارم و در حالی که لبخند می زنم برای همان مرد سایبان نشین جلوی سلمانی دست تکان می دهم. می بیند...

4 ثانیه: منتظر واکنشش هستم، خبری نیست... شاید فکر کرده اشتباه دیده، شاید هم فکر کرده سر کارش گذاشته ام، شاید هم...

3 ثانیه: دوباره دست تکان می دهم

2 ثانیه: زود باش...

1 ثانیه: مرد یکهو می زند زیر خنده! برایم دست تکان می دهد... آره، موفق شدم!

چراغ سبز می شود، راه می افتیم، از میدان دید پنجره طرف خودم خارج می شود. بر می گردم، حالا بهانه ای دارم که دنیا را از شیشه عقب تاکسی هم ببینم، دنیا از این زاویه شاید متفاوت باشد. انگار آدم هایش حتی با یک سبیل بزرگ و چهره خسته هنوز هم می خندند و برای یک دیوانه که توی تاکسی نشسته دست تکان می دهند. چشم می گردانم تا بیشتر ببینم، شاید کسی روی دست هایش هم راه برود یا بالای درخت نشسته باشد...!



پ.ن: این متن را خیلی سال قبل (شاید هشت یا نه سال)، وقتی هنوز به قول آن آهنگ،  wild و young و free بودم، توی وبلاگ قدیمی ام در میهن بلاگ نوشتم... 

 

 


  • medic

شمال شصت

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ق.ظ

ماه ها که نه، سال هاست به مهاجرت فکر می کنم... البته منظورم قصد و برنامه خودم برای رفتن به کشوری دیگر نیست چون از زاویه شغلی، مالی و خانوادگی برای همچین اتفاقی آماده نیستم... راستش منظورم خود مفهوم «رفتن به سرزمینی دیگر» است که اگر بخواهم خیلی ساده تر بگویم یعنی بالاخره «رفتن» یا «ماندن»؟... حاصل سبک-سنگین کردن هایی که در طول چند سال، هر بار با شنیدن خبر رفتن یکی از دوستان یا همکاران، توی ذهنم پر رنگ تر از قبل شده کم کم به نتیجه ای رسیده که دوست دارم اینجا بنویسمش چرا که خیلی مواقع در دنیای خارج از این فضای صفر و یکی کامپیوتری، مخصوصاً موقع حرف زدن با دوستی که می خواهد برود، نمی توانم به زبان بیاورم...

 

روایتی از یک همکار:

در طول مسیر حدوداً 4 ساعته ای که به سمت بیمارستان محل کارم داشتم، همراه آقای دکتری شدم که تازه از امارات برگشته بود و می گفت دارد مکالمه عربی یاد می گیرد و وکیلی را هم استخدام کرده تا کارهای قانونی لازم برای گرفتن تابعیت امارات را برایش انجام دهد... گفت در طی ماه های آینده هم هر بار که بتواند مرخصی بگیرد حتماً به امارات خواهد رفت تا بیشتر با محیط آنجا آشنا شود... اینطور که نشان می داد قصدش برای رفتن جدی بود و پشتکار لازم را هم داشت...

گذشته از اینکه تعدادی از اعضای خانواده آقای دکتر قبلاً تابعیت امارات را گرفته بودند و با رفتن به آنجا، تنها و غریب نمی ماند و این مسئله انگیزه کمی نبود، اما از انگیزه مالی قدرتمندی هم گفت که او را به سمت کار در آن کشور کوچک می کشاند و برای مثال از درآمد پسرخاله اش که در امارات پزشک است برایم گفت که با یک حساب سرانگشتی ماهانه حدود دویست میلیون تومان (به واحد پول ایران) از طریق طبابت به دست می آورد و قطعاً مقایسه کرد با خودش که در یک منطقه فوق محروم و دور افتاده با حضور شبانه روزی حدود ده میلیون تومان به دست می آورد و شاید خودتان حدس بزنید که در ادامه حرف هایش سیل مقایسه ها را از نظر خانه، ماشین و... سرازیر کرد تا بحث را بالاخره به اینجا برساند که در این روزگار لاکردار، اماراتی شدن می صرفد...

 

روایتی از یک نیمچه دوست:

صبح یکی از روزهای پاییز سال قبل که همسرم را که رزیدنت داخلی ست، به بیمارستان رساندم با سامان (اسم، غیر واقعی ست)، یکی از هم دوره ای هایم که آن موقع رزیدنت سال دوم ارتوپدی بود، برخورد کردم... حال و احوال مختصری کردیم و بهم گفت: «سال دیگه قبول شو بیا ارتوپدی، بشی رزیدنت سال پایین خودم»... چند ماهی گذشت و فروردین امسال که برای خریدن کتابی به دانشکده رفته بودم با دوست دیگری که او هم رزیدنت سال چهارم ارتوپدی بود رو به رو شدم... ربع ساعتی هم کلام شدیم و لا به لای خبر گرفتن هایمان از دیگر بچه های هم دوره ای، گفت که سامان و همسرش به آمریکا مهاجرت کرده اند و شگفت زده شدم از اینکه مبلغی بالای صد میلیون تومان به عنوان جریمه ترک تحصیل پرداخت کرده اند و شگفت زده تر اینکه زمانی دست به این کار زده اند که تقریباً به نیمه دوران رزیدنتی رسیده بودند...

 

خب که چی:

حالا بیایید به جای اینکه به علل رفتن یا پروسه شکل گیری چنین تصمیمی نگاه کنیم (که به اندازه کافی افراد مختلف درباره اش گفته اند و نوشته اند)، بیایید به آخر این اتفاق نگاه کنیم یعنی زمانی که آن همکار جنوبی من، صاحب خانه، ماشین، مطب و حقوق مورد نظرش در امارات شده و هنگامی که دوست هم دوره ایم با تابعیت دائم آمریکا در بیمارستان های آنجا مشغول بیمار دیدن و احتمالاً تحصیل یک رشته تخصصی ست...

قطعاً هر دوی این ها کار می کنند، پول (کم یا زیاد) در می آورند و بخشی از این درآمد، مالیاتی ست که به دولت کشور جدیدشان می پردازند... حالا به این تکه پولی که با نام مالیات از درآمدشان جدا شده و به چرخه مخارج کشورشان پیوسته، نگاه کنید... این مالیات مجدداً خودش چند تکه شده و وارد قسمت های مختلفی می شود... یکی از این قسمت ها قطعاً حوزه نظامی و تسلیحاتی دولت مربوطه است، یعنی پول مورد نظر، خرج ساخت و تهیه سلاح می شود، چه برای دفاع چه برای حمله...

خب، نگاه کنید که این دو عزیز ساکن چه کشورهایی شده اند... اماراتی که پول می دهد، هواپیما، موشک و بمب می خرد تا روی سر یمنی ها (بخوانید زن ها و مردها و بچه های بی گناه) با هر دین و مذهبی بریزد و آمریکایی که بزرگ ترین تأمین کننده سلاح همین سعودی ها و اماراتی ها ست و از ایجاد آشوب و کشتار آدم ها، سودی حسابی به جیب می زند...

در واقع اگر خیلی ساده بخواهم بگویم، این دو پزشک عزیز با کار کردن و کسب درآمد در این دو کشور، در بخشی از چرخه تولید، فروش و به کارگیری سلاح و در نتیجه کشته شدن انسان های بی دفاع (به خصوص زن ها و بچه ها) قطعاً شریکند... و حالا قضاوت با خودتان که آیا باز هم این گونه مهاجرت می ارزد یا نه؟


 

 


پ.ن: صحبت از مهاجرت شد... یاد سریال «شمال شصت» بخیر که درباره بحران مهاجران کانادا بود... آهنگش را برای خاطره بازی می گذارم اینجا


  • medic