من یک مدیک هستم

خرِ نخریده! (قسمت دوم)

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ

به نام خدا...

توی پست قبل، (اینجا)، گفتم که باید در بخشی از دوران تحصیل می رفتم توی اتاق عمل های مختلف، نه به قصد انجام جراحی بلکه فقط برای حضور و تماشا، تا بخشی از نمره هایم شکل بگیرد و اما ادامه...

.

.

.

من کم کم عاشق شدم، کم کم رفیق پیدا کردم، بعد از وصلت با شمالی ها کم کم از زیتونی که دوست نداشتم خوشم آمد، کم کم به بوی خوش قهوه عادت کردم، بعد از آشنایی با «همشهری داستان» کم کم به کتاب غیردرسی خواندن علاقه پیدا کردم، کم کم... خلاصه من آدم سرزمین «کم کم» ها و «یواش یواش» ها هستم و زیاد تجربه «عشق در یک نگاه» را ندارم... اما آن روز توی اتاق عمل...

داشتم همینطور می گشتم که چشمم افتاد به عملی که فقط یک جراح (رزیدنت جراحی اعصاب) داشت تک و تنها با سر و کله یک مریض ور می رفت... رفتم داخل اتاق و سلام کردم. نگاهم کرد و جوابم را داد و بعد گفت: «استیجری؟... بیا ببین می خوام یه مننژیوما (Meningioma: نوعی تومور مغزی) در بیارم...»... ماسکم را بالا دادم، چند قدمی برداشتم و جلو رفتم، خیره شدم به دست هایش...

راستی مننژیوما در ایران برای خودش داستان جالبی دارد... آن طور که اساتید جراحی اعصاب برایمان می گفتند، خیلی سال پیش، شاید هفتاد یا هشتاد سال قبل، زمانی که کچلی بیماری رایج کودکان هر شهر و روستایی بود، پیرزن هایی که به گفته بعضی ها اصالت یهودی داشتند؛ برای درمان کچلی با دستگاهی اقدام به تاباندن اشعه با دوز (مقدار) بالا به سر بچه ها می کردند، چیزی که امروزه پیرمرد ها و پیرزن هایی که یادشان هست، می گویند: «برا کچلی، به کله مون برق می زدن!»... و حالا بعضی از آن بچه ها که الآن خودشان صاحب نوه و نتیجه ای هستند، دچار مننژیوما می شوند... البته مننژیوما علل دیگری هم دارد که گفتنش مربوط به اینجا نمی شود... بگذریم...

بیمار بیهوش ما هم که پیرزنی هشتاد ساله بود از همان اتفاق پاراگراف بالا بی نصیب نمانده بود... وقتی من رسیدم بالای سر مریض، رزیدنت جراحی اعصاب پوست سر را باز و فیکس کرده بود و می خواست شروع کند به برداشتن استخوان... با مته ای غیر برقی و کوچک که دسته ای شبیه به دسته چرخ خیاطی های قدیمی داشت، آرام آرام سه تا سوراخ شبیه به رأس های یک مثلث فرضی روی استخوان جمجمه ایجاد کرد و بعد سر یک اَرّه زنجیری را از یک سوراخ وارد و از سوراخ دیگری خارج کرد و شروع به بریدن کرد و اینطوری با رساندن سوراخ ها به یکدیگر، اضلاع مثلث فرضی را هم شکل داد و استخوانِ سه گوش آماده جدا کردن شد...

رزیدنت، تکۀ مثلثی را به دقت و خیلی آرام برداشت و... خدای من.... انگار پنجره ای را رو به یک سرزمین پنهان و اسرارآمیز باز کرده باشند، قلبم به تپش افتاد... اولین بار بود که یک مغز زنده را از نزدیک نزدیک می دیدم و همان موقع بود که احساس کردم، چیزی بر خلاف قاعده «کم کم» ها در من اتفاق افتاد...


ادامه دارد...



  • ۹۶/۰۹/۱۷
  • medic

نظرات  (۳)

سلام
امیدوارم که موفق باشید
پاسخ:
سلام :)
ممنون
  • ز مثل زندگی
  • من هم اولین بار ک وارد اتاق عمل شدم یک حالی بهم دست داد ک می خواستم یک راست برم انصرف بدم :)) 
    داستانتون بسیار قشنگه
    منتظرم ببینم آخرش چی شد؟ به عشق در یک نگاه تون رسیدید یا خیر(رزیدنتی نوروسرجری) 
    پاسخ:
    سلام
    خیر، بنده پشت امتحان رزیدنتی گیر افتادم! :)
    سلام
    مشتاق خوندن ادامه هستیم...
    چرا دست نگه داشتید ؟!
    پاسخ:
    سلام
    راستش تا امتحان تخصص زمانی نمونده و فکر بیشتر درگیر امتحانه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">